تأملاتی فلسفی در باب عشق “قسمت دوم”
تأملاتی فلسفی در باب عشق؛ عشق و سکسوالیته
جوهر عشق بر مبنای سکسوالیته هست.
عشق تا زمانی که بشود داخل آن چیزی گفت و شنود، تا زمانی که دو طرف، گفتوگو و تبادل میکنند، وجود دارد.
این دال و مدلولها هستند که عشق را میسازند و عشق متعلق به زبان است و زبان، عشق را به وجود میآورد. از این جهت، عشق کاملاً سوبژکتیو هست گرچه میتواند تبعات ابژکتیوی را به همراه داشته باشد چون طرفین، در قلمرو جامعه زیست میکنند که این رابطه میتواند تبعات اجتماعی واقعی را برایشان به همراه داشته باشد مانند تشکیل خانواده و اتفاقاتی که بعد از این به صورت عینی در سطح جامعه برای آنها رخ میدهد.
زمانی که فکر کردن (که آنهم با زبان صورت میگیرد) درباره معشوق به بنبست رسید و «بزرگ دیگری» یعنی معشوق، معطوف به فکر عاشق نبود و عاشق (سابق) درگیر معشوق (سابق) نبود، دیگر عشق وجود ندارد.
عشق در ساحت سوژهگی رخ میدهد و این اپراتور و عملکرد مداوم خلاقانه است که عشق را پایدار میکند. این پایستگی در عشق با گفتوگو میان دو طرف صورت میگیرد. هنگامی که بیداریهایی که در ارتباط عاشقانه رخ میدهد، تمام بشود و تبادل زبانی و نمادینی بینشان صورت نگیرد و چیزی درونشان متلاشی نشود تا شکوفا گردد، دیگر رابطهی عاشقانه وجود ندارد و اینجاست که رابطه از بین رفته و به چیزهایی مانند عمل جنسی یا همزیستی مسالمتآمیز، تقلیل پیدا میکند.
عشق در ویرانی و تلاشِ سوژهی عاشق صورت میگیرد و سوژه در وضعیت عشق، معلّق است و این تعلیق، سائق پرنیروی عاشق به ادامهی رابطه میشود و اگر زمانی رسید که همه چیز ازپیش معین بود و تکرار مداوم داشت، رابطه از بین رفته است.
شکاف و نیازی که فرد درون خودش به عشق احساس میکند او را به سمت وضعیت بالفعل عشق میبرد و فرد را مستعد عشق میکند. پس ممکن است شخص در ابتدا این خلأ را درون خود احساس کند و سپس به دنبال پر کردن این خلأ توسط «دیگری بزرگ» (معشوق) برود یا در دیداری تکین، این احساس درونش ایجاد شود و او را به سمت «دیگری بزرگ» بکشاند.
این شکاف، با سکسوالیته سروکار دارد و این سائق جنسی درسرتاسر رابطه، نمایان است اما به صورت عریان و بیواسطه نمایان نمیشود و بلکه در هنگام انتقال دالها، متبلور است و همه چیز در رابطه عاشقانه، سکسی هست در عین حال که کاملن آشکار نیست. سکس پنهان شده در درون دو طرف، آنها را به ادامهی انتقال و مبادله و خودشکوفایی رابطه، میکشاند.
سکس، متعلق به بدنی که جوهرِ ارتباط عاشقانه هست، میباشد گرچه برای عاشق بودن کافی نیست زیرا آنچه که عشق را متعین میکند، سوژهگی دو طرف است که در انتقال -گفتگو و ساحت زبانی-نمادین، به دست میآید.
پس با دو مقوله «جوهر و سوژه» در عشق سروکار داریم. این جوهر و سوژه در رابطه عاطفی، درهم تنیده میشوند و در تمام تبادلات نمادین دو طرف، وجود دارد و هر تبادلی میان آن دو، خاستگاه جوهری و سوژهگی دارد.
ازاینجا، میرسیم به یک ماتریالیزم در عشق؛ پارهگی و شکافی سکسوال و مادی در دورن عاشق هنگام برخوردش با معشوق احساس میشود و عاشق در صدد پر کردن این شکاف درونی خود توسط معشوق برمیآید و این ماتریالیزم عاشقی بیانگر قسمتی از وضعیت عشق میباشد در کنار سوژهگی دیالکتیکی که تبادل نمادین را داراست.
عشق فردی، همانطور که در روانکاوی هم بر آن اصرار شده، گرد سکسوآلیته میگردد؛ لذا این عشقی که ما دربارهاش صحبت میکنیم، وابسته به سکسوآلیته است و از این بابت است که میان دو فرد بایستی گرایش جنسیای حاکم باشد؛ چه دگرجنسگرا باشند چه غیردگرجنسگرا.
از اینرو متوجه میشویم آگاهی عاشقانه با امر سکسوآل گره خورده است و این درهمتنیدهگی سکس و آگاهی است که ما را به آگاهی عاشقانه میرساند و عاشق و معشوق در کشاکش جنسی، به همدیگر معنا میبخشند.
ممکن است امر سکسوال در همان تخیل و ذهن باقی بماند اما در تلازمش با بدن مردانه و زنانه است که عاشق و معشوق را میتواند تا حدی بهمدیگر نزدیک کند. گرچه این نزدیکی سکسی، طلیعهی آگاهی عاشقانه است و رابطه جنسی یک رابطه تمام وکمال محسوب نمیشود. دو طرف در این رابطه آمادهی رویدادی تازه میشوند به نام عشق. و بعد از این است که عشق وارد گذرگاههای طوفانی خود میگردد؛ عشق در مسیر دیالکتیک ثبوت و سَیّالیّت حرکت میکند.
یک معشوق ثابت (Constant) وجود دارد اما با رفتارهای متغیّر (Variable) که این تغیّر و عدم روزمرهگی، لازمهی به تکامل رساندن عشق است.
عاشق و معشوق در رفت و برگشتها، در موفقیت و شکستهایی که در این ارتباط دو سویه به دست میآورند، در نهایت پویشی را طِیّ میکنند که در بهشتهای دیالکتیک عاشقی، نهفته است.
عشق امر «بودنی» نیست، یعنی با ارتباط ثابت عاشق و معشوق سروکار ندارد به این صورت که امری بدون تغییر تلقی شود بلکه عشق «شدنی» هست و دائما باید حرکت و تغییر کند و اِحیا گردد و اساس دیالکتیک با «شدن» و «صیرورت» (دگرگونی) سروکار دارد.
عشق در یک مفهوم پارادوکسیکال قرار گرفته؛ در عین این دو طرف دَرهَمتنیده شدهاند، در ادامه حرکت ارتباطیشان با تضادهایشان مواجه میشوند و این تضادهای قابل حَل هست که منجر به جذابیت رابطه و پویش دیالکتیکِ مثبت عشق میشود.
البته حَل تضادهای دیالکتیک عاشقانه، با حل معادلات ریاضی تفاوت دارد زیرا در دیالکتیک عاشقانه، نتیجهی حَل تضاد منجر به یک مورد مشخص (مثل یک عدد مشخص؛ ۴) نمیشود بلکه منظور از حَلّ شدن، وجود ارتباط میان متغیرهای عاشقی است و اینچنین نیست که بین تضادها، بیگانگی و عدم تناسب وجود داشته باشد.
در عشق، ارتباط تضادها، دائما ادامه دارد؛ در عین حَل شدن تضاد اول، همزمان تضادهایی دیگر به وجود آمده یا میآید که عاشق و معشوق با حَلّ آن مواجه میشوند و این دو فرد، امر متناهی را با میل به نامتناهی عوض میکنند و پویایی کمال آنها، ادامه دارد.
البته اگر این تضادها قابل حل نباشد میتوان گفت دیگر رابطه به پایان میرسد و رابطه دیالکتیکی بین آنان قطع و یا تبدیل به دیالکتیک منفی میگردد.
با توجه به «چهار مقوله بنیادی روانکاوی» لَکان، میتوان از آن برای مقوله عشق استفاده[۱] کرد و تا حدی برای عشق پایدار عاطفی، شِمایی ترسیم کرد. این چهار مورد عبارت است از: ناخودآگاه، سائق، انتقال و تکرار. چیزی در رابطه، تکرار دائمی نمی گردد و افراد خودشان را باهم بازمیسازند و اجبار به تکرار رابطه یعنی اینکه دوام ارتباط به یک اجباری برگردد و رابطه به صورت خودجوش و خودپو، دوام نداشته باشد، شکسته شدن و گسست رابطه را می رساند.
عشق هیچ سرسازگاری با انضباط ندارد و در راستای تراوشات ناخودآگاه (رویا، لغزش زبانی و رفتاری، بذلهگویی و سمپتوم) حرکت میکند و انتقال بین عاشق و معشوق را شکل میدهد. از این جهت فرد در رابطه، از طرفی معشوق یعنی آنالیست است و از طرفی عاشق است یعنی آنالیزان. هم میخواهد به دال دیگری، وجود و معنا بدهد هم میخواهد دال خودش توسط او معنا شود. اینجاست که رابطه کاملا، دو سویه و دیالکتیکی میشود و البته دشوارِ لذتبخش. سوژهی عاشق دراین فرایند تراشیده میشود و خودش را در وضعیتی که دارد، پیدا میکند.
تأملاتی فلسفی در باب عشق عشق و سکسوالیته
[۱] استفاده کردن به غیر از روانکاوانه کردن کامل رابطهی عاشقانه است.