درباره ضمیر ناخودآگاه و اهمیت و نقش بی‌بدیلش در نگرش به خویشتن و زندگی

با بیان موردی هرچند به‌ظاهر بسیاربسیار مختصر و گذرا، که همین امروز حوالی ظهر رخ داد، تأکید بی‌واسطه‌ای خواهد شد بر (ضمیر ناخودآگاه) و باورها و به‌تعبیر کمی منفی‌تر (رسوبات ذهنی) که از چنان قدرت و توان نفوذ و تأثیرگذاری‌ای برخوردارند، که حتی اگر مدت‌ها نسبت به آن‌ها بی‌اعتنا بوده باشی، بازهم به‌یکباره و به‌گونه‌ای پیش‌بینی‌ناپذیر، نمود یافته و قدرت خویش را ارائه‌گر شده و به‌عینیت درخواهند آمد.

حال جدا از این مقدمه بپردازیم به اصل موضوع، به‌عنوان یکی از اهالی بندرانزلی و دور از زادگاه، سال‌های سال و به اشکال مختلف (و در صدرشان نوشتن یادداشت و مقاله و کتاب) علاقه و حتی شاید تعصب خویش را نسبت به تیم فوتبال ملوان بندرانزلی (به‌رغم وقوف بر بحران‌های ریزودرشت و در صدرشان خلاء ریشه‌ای ساختار باشگاه و سازمان مدیریت) ابراز نموده بودم‌ … تا آنکه پس از فینال خونین و کذایی جام حذفی در خرداد ۱۳۹۰ و حق کشی در حق ملوان و ربودن جام از ملوان و دوستدارانش… رفته‌رفته از آن حس و اشتیاقم نسبت به ملوان، کاسته شد و مثال بارزش اینکه در ۱۰ سال اخیر تنها ۱ یا ۲ بار برای تماشای دیدارهای ملوان در استادیوم‌های لبریز خشم و فحش و هتاکی و نازیبایی حضور یافتم و صدالبته این کار (عدم حضور در میادین فوتبال) صددرصد می‌بایست انجام می‌گرفت و ارتباط ذهنی و فکری‌ام با مقوله‌ای به نام ملوان در عالم واقع به کمترین حد ممکن رسید.

 

و اما امروز؛ حوالی ساعت ۱۱ از دانشگاه الزهرا (واقع در ده ونک تهران) رسیدم به خیابان اصلی (موسوم به شیخ بهائی) و از میدان مشرف به خیابان یادشده (میدان پیروزان)، به سمت ضلع جنوبی خیابان شیخ بهائی، چون غالب اوقات پیاده و قدم‌زنان، ادامه مسیر می‌دادم که کمتر از ۱۰۰ متر طی طریق نکرده بودم که به‌یکباره در همان پیاده‌رو، با سازمان-مؤسسه و تشکیلاتی مواجه شدم که این نام خیلی برجسته و بزرگ در ورودی‌اش جلوه‌گری می‌کرد: (سازمان لیگ فوتبال) که به‌محض روبه‌رویی با این عنوان پرطمطراق و در کسری از ثانیه، (وسط خیابان و رو به کریدور ورودی سازمان و خیره در دیدگان یکی-دو شخص کت‌شلوارپوش احتمال قریب‌به‌یقین از مسئولان باشگاه‌های فوتبال) شگفتا که فریاد برآوردم: (فقط ملوان!!)

و ادامه مسیر (و بی‌اعتنا به همان چند نفر که ناگه با شنیدن بی‌مقدمه نام ملوان و فریاد حمایت از ملوان؛ آن‌هم در مناطق شمالی پایتخت، شاید درجا میخکوب شده باشند و قس‌علی‌هذا!) درحالی‌که هم‌اینک ساعت‌ها پس از این قضیه، هنوز متعجبم که این چه نیرویی بوده (این فریاد دقیقاً مولود چه فرآیند و مکانیزم حسی-عاطفی-ذهنی-شناختی است) و منشاء شکل‌گیری و ابراز وجودش چه بوده که تسلط یافت بر شخصیتم و مرام و منش پیرامونش؟ (و انبوه باید-نبایدها که بام تا شام خویش را ملزم به پایبندی به آن‌ها می‌کنیم).

آری، این مورد بازمی‌گردد به قدرت مافوق تصور (ضمیر ناخودآگاه)، البته این مثال بسیار مختصری بود؛ منتها می‌توان با تعمیم دادنش به سایر زمینه‌ها (و در صدرشان فرهنگ-ضدفرهنگ نهادینه‌شده و روحیات اجتماعی ایرانیان و انبوه رسوبات ذهنی)، به این فرضیه پرداخت که فراتر و مهم‌تر از همه دعاوی دموکراسی‌خواهی و تجددطلبی و جریان کاریکاتوروار (شبه‌مدرنیته) که جسم و جان این جامعه را درنوردیده …

واقعیت امر و درد اصلی (همان‌گونه که شاهدیم به پایین‌ترین سطح رسیدن ارتباطات اجتماعی درست و اخلاق‌محور) و بسیاری معضلات دیرپای فکری-فرهنگی است، که هر از چندی در سطوح خرد (فردی) و کلان (اجتماعی) به‌عینیت درمی‌آید و دقیقاً همان (ضمیرهای ناخودآگاه) و واقعیت وجودی آدم‌ها (مطالبات، دغدغه‌ها و هسته شخصیتی و هویتشان) هستند که در هر سربزنگاهی اساس و ماهیت آدم‌ها و شاخصه‌های هویتی‌شان را برملا می‌سازند.

واقعیت آدم‌ها نه آن چیزی است که می‌گویند؛ بلکه آن مسیری است که می‌پویند و هر آن چیزی است که می‌جویند.

 

به قلم سروش ملت پرست؛

نویسنده، شاعر و کُنشگر اجتماعی

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا